داشتن یک هدف درست و درمان برای زندگی در نوجوانی، مسیرت را معلوم میکند
هدف چه جورش خوبه؟
فرض کنید شما شدهاید خبرنگار تلویزیونی و با سؤال کلیشهای «هدف شما در زندگی چیست؟» به سراغ همسن و سالهایتان میروید. فکر میکنید چه جوابهایی بشنوید؟
«هدف من در زندگی خدمت به جامعه است.» این را آنهایی می گویند که کلیشهایتر از همه فکر میکنند و حرف میزنند.
«میدونی هدفم چیه؟ میخوام سر پنج سال بتونم گرونترین ماشین تهرونو بخرم. جوری که همه چشا تو خیابون طرفم باشه.» این را آنهایی میگویند که هم کمی رکترند و هم خیلی از میکروفون شما خوششان نیامده است.
«هدف من توی زندگیم داشتن یه آرامش همیشگیه» این را احتمالا خانمها میگویند.
«هدفم اینه که بشم عضو هیات علمی دانشگاه آکسفورد» این را بلندپروازهای احتمالا عینک به چشم میگویند.
«هدف من اینه که فقر رو از جامعه ریشهکن کنم.» این را هم احتمالا از همین نوجوانهایی خواهند گفت که سیاسی بازی درمیآورند میگویند.
روانشناسها کاری ندارند که این هدفها زیادی متعالی یا زیادی مبتذلند. آنها ویژگیهایی را برای یک هدف خوب تعریف کردهاند که دانستن آنها هر جایی که پای برنامهریزی وسط باشد به دردتان میخورد.
قبل از هر چیزی تاکید میکنم که توصیهی روانشناسان اصلا این نیست که «شیفت + دیلیت» بگیرید و همهی رویاهای شخصی و آرزوهای بلند مدتتان را را برای همیشه از ذهنتان بریزید بیرون. اتفاقا آنها معتقدند که اگر شما این ویژگیهای چهارگانه را رعایت کنید احتمال بیشتری دارد که به هدفهای بزرگی که در ذهنتان میپرورانید برسید. آنها هم با ذهن ضربالمثلساز پیشینیان ما موافقند که «آرزو بر جوانان عیب نیست» اما به شرطها و شروطها. این داستانها را سر هم کردیم که برسیم به چهار ویژگی یک هدف درست و درمان.
وقتی که ما یک هدف بزرگ و بلند مدت بیست ساله برای خودمان تعریف میکنیم هر چقدر هم که صبور باشیم زندگی کمکم برایمان کسالتبار میشود. اما اگر همین هدف بزرگ را لقمهلقمه کنیم و تبدیلش کنیم به هدفهای هفتگی یا حتی روزانه، از روزمرگی بیمعنایمان نجات پیدا میکنیم. هدفهای کوچکی مثل خواندن یک فصل از یک کتاب درسی دانشگاهی در این هفته باعث میشود که هم هدف نیمهبزرگ پاس کردن درس و هدف تقریبا بزرگ گرفتن مدرک تحصیلی راحتتر به دست بیایند و هم شما هفتهی بیهدفی را طی نکرده باشید. پس فعلا تراول بزرگ را بگذار گوشهی ذهنت و به اسکناسهای کوچکی که به زودی میرسند دل خوش کن!
هی نگویید «میخواهم در زندگیم موفق شوم». معلوم کنید که در چه جنبهای، کجا، کی، با چه امکاناتی و خلاصه این که هدفتان را مشخص و عینی و قابل اندازهگیری کنید. به قول علما از هدفتان یک «تعریف عملیاتی» بدهید. مثلا به جای «موفق شدن در تحصیل» میتوانید بگویید «هدفم این است که معدل این ترمم الف شود.» اصلا این کتابهای بازاری را که کلا برای «موفقیت» مبهمشان چند روش مبهمتر دارند بریزید دور و به هدفهایتان رنگ وبوی «مشخص» بودن بدهید.
در خیلی از مواقع زندگی، لااقل به صورت مشروط، به ما حق انتخاب بیش از یک هدف را میدهند. مثلا در انتخاب رشتهی دانشگاهی یا انتخاب واحد. وقتی که ما داریم مربعهای خالی انتخاب رشته را پر میکنیم بنا به شیوهی هدفگزینیمان ممکن است فقط یک رشته را بخواهیم و ممکن است چندین رشته را به عنوان چندین هدف در برگهی انتخاب رشته وارد کنیم. نمیگویم همه، اما بیشتر کسانی که فقط و فقط به یک رشته یا یک هدف فکر میکنند از شکست بیشتر میترسند و اضطراب و استرس بیشتری تحمل میکنند.
گاهی ما در راه رسیدن به یک هدف ممکن است با هدفهای متفاوت اما نزدیک به هدف قبلیمان آشنا شویم، و به آنها علاقه بیشتری پیدا کنیم. انعطافپذیری در انتخاب هدف هم ذهنمان را خلاقتر و بازتر نگه میدارد و هم باعث میشود در موقعیتهایی مثل انتخاب رشته یا انتخاب واحد پلهای دیگر پیش رو را خراب نکنیم و همیشه راهی را برای ادامه دادن داشته باشیم. پس میبینید که این جملهی خوش آب و رنگ آنتونی رابینز که «هدف را باید روی سیمان نوشت و نه روی ماسه» از یک لحاظهایی چندان هم درست نیست.
اصلا اگر قرار باشد که شما با هدفهای ریز و درشت زندگیتان حال نکنید هیچ کدام از توصیههای ما به درد نمیخورد. خیلی مسخره است که هدف یک دکترای فیزیک، حل یک مسئلهی کتاب فیزیک ۲ دبیرستان باشد. هدفها باید آن قدر مهیج باشند که رسیدن به آنها نیاز به تلاش و حتی کمی ریسک داشته باشد. نه آنقدر غیرواقعی و شور، نه اینقدر دمدستی و بینمک.